به تندی گفتم: «من نمی خوام متفاوت باشم. من یه زندگی ساده و معمولی مثل زندگی انسان ها می خوام.» با خود فکر کردم، زندگی ای که شامل مرگ و خطر و ترس از لو رفتن نباشه، اما دهانم را بسته نگه داشتم تا این کلمات را بیان نکنم. «تو هم حتما دلت می خواد که عادی بودی.»
گفت: «دیانا، من می تونم به عنوان یه دانشمند بهت بگم که چیزی به عنوان “عادی” وجود نداره.» صدایش داشت لطافت محتاطانه ی همیشگی اش را از دست می داد. «عادی بودن یه قصه قبل از خوابه، یه افسانه است که وقتی انسان ها با شواهد غافلگیرکننده ای روبه رو می شن که نشون می ده بیشتر چیزهایی که اطراف شون اتفاق میفته، اصلا “عادی” نیست، به خودشون می گن تا احساس بهتری داشته باشن.»

کشف جادوگران 3 (سه گانه کشف جادوگران کتاب اول)

ثبت دیدگاه

دیدگاه کاربران