آن شب الیزابت خوب نخوابید. همینطور غلت میزد و در فکر جلسهٔ آن روز بود، در فکر رابرت نفرتانگیز، در فکر عذرخواهی اجباریاش، و نقشه میکشید تا به هنگام آزار کوچکترها گیرش بیندازد.
الیزابت با خود گفت: «بله، مراقب خواهم بود و به موقع مچش را خواهم گرفت. او مردمآزار است و دیر یا زود گیر میافتد!»
روز بعد الیزابت خسته و پف کرده بود. درسهایش بهخصوص فرانسه را خوب جواب نداد و مادموازل از دستش عصبانی
شد.
گفت: «الیزابت! چهطور دیروز فعلهای فرانسه را یاد نگرفتی؟ این اصلاً درست نیست. تو آنجا نشستهای و چرت میزنی و به درس توجه نداری. من ازت راضی نیستم.»
رابرت پوزخند زد و الیزابت هم او را دید. الیزابت لبهایش را گاز گرفت تا با رابرت یا مادموازل درگیر نشود.
مادموازل با بیصبری منتظر جواب بود: «خوب، مگر زبان نداری؟ گفتم چرا افعال فرانسه را بلد نیستی؟»
الیزابت صادقانه جواب داد: «من آنها را یاد گرفتم ولی امروز صبح فراموششان کردم.»
ثبت دیدگاه
دیدگاه کاربران