کاش وقتی بیست ساله بودم می دانستم
175,000 تومان
اولیویا سال سختی در پیش دارد، مادرش او را ترک کرده و پدر بیخیالش که رهبر یک ارکستر ورشکسته است، برای صرفهجویی در هزینهها او و مادربزرگش را به اتاق پشت سالفن کنسرت میبرد. تنها دوست اولیویا، ایگور گربهی ولگرد و تنبل است.
درست زمانی که او فکر میکند زندگی هیچ چیز جالبی ندارد، با چهار روح سایهوار در سالن کنسرت مواجه میشود. آنها به کمک اولیویا نیاز دارند چون اگر سالن کنسرت تعطیل شود آنها برای همیشه در آن محل اسیر میشوند.
اولیویا باید کاری کند حفظ سالن کنسرت.
ولی حفظ سالن کنسرت اصلا کار سادهای نیست.
ثبت دیدگاه
دیدگاه کاربران