loader-img
loader-img-2
هدر ارسال پستی

پیش به سوی قلعه

5 / 0
like like
like like

درست وسط یک شهر کوچک، رو به آسمان یک چیزی قد کشیده بود که نمی شد باورش کرد. یک قلعه. از توی این قلعه هیچ‌کس بیرون نمی آمد، هیچ‌کس هم یادش نبود چرا هیچ‌کس هم اجازه نداشت برود توی قلعه. تا اینکه یک روز سروکلهی یک دختر کنجکاو به اسم ایب پیدا شد. او دلش می‌خواست بداند توی این قلعه چه می‌گذرد. هیچ‌کدام از مردم شهر تا حالا توی قلعه نرفته بودند، برای همین یک عالم قصه‌ی جورواجور سر هم کرده بودند از موجودات و چیزهایی که ممکن بود آنجا زندگی کنند. هرکی یک حرف می‌زد...

ثبت دیدگاه

دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "پیش به سوی قلعه" می نویسد
طراحی فروشگاه اینترنتی توسط آلماتک