بیگانه

داستان کتاب بیگانه که در دهه 30 در الجزایر رخ می‌دهد، درباره یک مرد درونگرا به نام «مورسو» است. او هیچ رابطه احساسی بین خود و افراد دیگر برقرار نمی‌کند و از این که روزهایش را بدون تغییری در عادت‌های خود می‌گذراند خشنود است. او حتی در مراسم تشییع مادرش نیز بی تفاوت ظاهر می‌شود. مورسو و دوست بی‌بندوبارش «سنته» به دلایلی با یک مرد عرب درگیر می‌شوند و دعوا تا حد کتک‌کاری پیش می‌رود. مدتی بعد مورسو دوباره مرد را در ساحل می‌بیند و بدون هیچ دلیل مشخصی به سمت او تیراندازی می کند.

در فصل دوم کتاب، مورسو که مرتکب قتل شده، در زندان منتظر حکم اعدام است. او برای اولین بار با تاثیری که بی‌اعتنایی و بی‌تفاوتی برخورد او بر دیگران می‌گذارد، روبه‌رو می‌شود؛ اما حتی در دادگاه نیز رفتارهای خود را به عنوان قانون منطقی زندگی‌اش تفسیر می‌کند.