هرکول خانم گفت: «وای برنا… چرا لباست خونی است؟ اتفاقی افتاده؟»
برنا از ترس داد زد: «او از کجا میداند؟ از کجا فهمیده؟»
هرکول خانم صدایش را شنید و گفت: «خب عزیزم، من جادوگرم و به جای دو تا چشم، هشت تا چشم دارم.»
هرکول خانم گفت: «وای برنا… چرا لباست خونی است؟ اتفاقی افتاده؟»
برنا از ترس داد زد: «او از کجا میداند؟ از کجا فهمیده؟»
هرکول خانم صدایش را شنید و گفت: «خب عزیزم، من جادوگرم و به جای دو تا چشم، هشت تا چشم دارم.»
ثبت دیدگاه
دیدگاه کاربران