loader-img
loader-img-2
هدر ارسال پستی

این مرد از همان موقع بوی مرگ می داد

5 / 5
  • ناشر : اسم
  • نویسنده : محمد حنیف
  • زبان کتاب : فارسی
  • تعداد صفحات : 336
  • سال نشر : 1395
  • چاپ جاری : 1
  • نوع جلد : شومیز
  • شابک : 9786009505098
  • قطع : رقعی
  • دسته بندی : بزرگسال

من دختر بزرگ سرهنگ شیروانی هستم. منزل ما بالای کاخ نیاورون بود، در جمال‌آباد همین تهرون. پدرم از افسران بلندپایۀ کاخ بود... اینجا توی این عکس خاله شدم، اما نه یه خالۀ واقعی. اون‌قدر تو اون خونۀ دزاشیب نموندم تا مزۀ خاله بودن رو بچشم. اون روز دختر همسایه تازه از زایشگاه اومده بود و من و مامان‌آذر و سیمین واسه دیدن نوزاد رفتیم اونجا. دختر همسایه درحالیکه نوزادش رو توی دست‌های من می‌گذاشت گفت: برو بغل خاله‌سیما! بعد از اون سیمین وقتی می‌خواست سربه‌سرم بذاره، خاله‌سیما صدام می‌زد... لذت اینجور خوشی‌ها به تعریف کردنشان برای اوناست که دوست‌شون داریم. حیف که مامان‌آذر و سیمین نیستند. اینجام ساحل نمک‌آبروده، نزدیک ویلای ساحلی‌مون. خوب که نگاه کنی، اونجا تو زمینۀ عکس، جلو در ورودی ویلا، تصویر محو سرباز جوون بلندبالایی دیده می‌شه. این عکسو قاب کرده بودم و روی میز کنار تختم تو خونۀ دزاشیب گذاشته بودم… اون مرد هم آقای کیوان مجد بود... پدرم فرستاده بودش. پول واسم آورد و گفت می‌خواد عبدالله رو تو شرکت نفت استخدام کنه... نمی‌تونید تصور کنید کیوان مجد در اولین ملاقات چه آدم باپرنسیبی نشون داد... من عاشق بودم که به خاطر عبدالله از خونوادم گذشتم، از اعتبار خونوادگیم، از آبروی پدرم، سرهنگ شیروانی بزرگ! حالام که حاضرم به خاطر پسرم از خودم بگذرم! این پدرمه، سرهنگ شیروانی. خوب به چشاش نگاه کنید! این عکس مال خیلی قبل از رفتن من از خونۀ دزاشیبه، ولی تو این عکس هم می‌تونم توی چشاش بخونم که جایی تو دلش ندارم... بهم گفت اگه منصرف بشم می‌فرستتم کینگزکالجِ لندن، اما من به پدرم گفتم دیگه نمی‌خوام ببینمش، می‌دونم که اونم گول توطئۀ آدم پلیدی به نام کیوان مجد رو خورده... چه خفّت‌ها که بعد از طرد از طرف پدرم کشیدم... دختر سرهنگ شیروانی، بزرگ‌ شده در پر قو... از خودم خجالت می‌کشم، از روح پدرم، از یادش، خدا منو ببخشه... من لایق بهتر از این نبودم. این سزای کسیه که پدر طردش کنه... فکر می‌کنم زندگی من توی این‌همه زندگی داره گم می‌شه... حالا می‌فهمم واقعاً چرا امثال کیومرث حالشون از این مملکت، از اون لنج ایرانی، از اون ساحل قشنگ به‌هم می‌خوره. چون اون دروغگوی رذل مدافعش شد. اگه پسر من چشمش دنبال اون کشتی اماراتی و برج‌های دوبی و شارجه‌ست، لااقل یه دلیلش اینه که آدمایی مثه اون با ریاکاریاشون تیشه به ریشۀ اعتقاداتش زدن...

ثبت دیدگاه

دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "این مرد از همان موقع بوی مرگ می داد" می نویسد
طراحی فروشگاه اینترنتی توسط آلماتک